خلوت با دلدار
تشرف حضرت آیت الله بافقی محضر مبارک امام زمان (عج الله تعالی) ایشان از نجف اشرف پیاده به زیارت حضرت رضا(علیه السلام ) مشرف شدند در فصل زمستان وارد ایران شده و در کوهها ودره های پشت کوه می آمدند نزدیک غروب آفتاب در حالی که برف می بارید و هم کوه و دشت را برف پوشانیده بود و هوا هم سرد بود به یک قهوه خانه می رسد که در نزدیک گردنه ای بود با خود می گوید امشب را در این قهوه خانه می مانم و صبح را به راهم ادامه می دهم ولی در قهوه خانه می بینند که عده ای ازکرد های یزدی مشغول لهو و لعب می باشند متحیر می شود با این منکرات و افراد لا ابلی چه کند؟ صدایی می شنود که او را به اسم می خواند می بیند که در آن نزدیکی درختی سبز و خرم است و در زیر ان شخص بزرگواری نشسته سلام می کند آن آقا می فرماید : محمد تقی آنجا جای تو نیست بیا در نزد ما، پس زیر سایه درخت رفته مشاهده می کند که هوای لطیفی دارد در حالی که تمامی دشت و کوه را برف پوشانیده ولی زیر آن درخت خشک و مانند هوای بهار است شب را در خدمت آن بزرگوار بیتوته نموده و آنچه که باید استفاده می کند و چون صبح طالع می شود نماز صبح را خوانده آن آقا می فرماید : اکنون که هوا روشن شده می رویم پس به راه افتاد و مقداری که راه می روند آن مرحوم از روی قرائن متوجه می شود که به چه فیض و فوز عظیمی رسیده است آقا می فرماید : « حالا ما ر اشناختی »وداع می فرماید که بروند عرض می کند اجازه بفرمائید من هم در خدمت شما باشم می فرماید: تو نمی توانی با من بیایی عرض می کند : دیگر کجا خدمت شما برسم ؟ می فرمایند : در این سفر دوبار نزد تو می آیم اول قم و دوم نزدیک سبزوار . پس از نظرش غایب می شنود و آن مرحوم به شوق وعده دیدار قم به راه ادامه داد و پس از چندین روز وارد قم شده و سه روز برای زیارت و وعده تشرف توقف نموده ولی موفق نمی شود پس حرکت می کند بعد از یک ماه نزدیک سبزوار می شود .
همین که از دور شهر را می بیند با خود می گوید چرا خلف وعده می شود ؟ در قم که جمالش را ندیدم این هم شهر سبزوار تا این فکر را می کند صدای پای اسبی به گوشش می رسد بر می گردد و می بیند آقا حضرت ولی عصر ( عج الله تعالی ) سواره می آید ایستاده سلام می کند از پی ادای وظیفه و عرض ادب می گوید : آقا جان وعده فرمودید که قم هم خدمت می رسم ولی موفق نشدم می فرماید :محمد تقی ما امدیم وقی که از حرم عمه ایم حضرت معصومه ( سلام الله علیها ) بیرون آمدی و زنی تهرانی از تو مسائلی می پرسید و تو سرت پایین و جواب او را می دادی ما امدیم من در کنارت ایستاده بودم و تو به ما التفات ننمودی .
باید که دمی غافل از آن شاه نباشی
شاید که نظر افکند آگاه نباشی